محل تبلیغات شما

پیاده گرد



اخیرا یه اتفاق جالبی افتاده برام که با اینکه خیلی وقتم تنگه و این چند روز اصلا فرصت نوشتن و پای اینترنت بودن ندارم اما گفتم شده تا نیمه شب بیدار میمونم ولی حتما اتفاق و نتیجه ی امروز رو ثبت میکنم تا هم دیگران با خوندنش درس بگیرن و هم برای همیشه واسه خودم اینجا بمونه و هیچ وقت یادم نره. تا آخر عمرم.

قصه از اینجا شروع شد که شرکت ما پنج روز در هفته با یک رستوران قرارداد بسته و ناهار میاد شرکتمون و هر روزی که ما غذا نبریم از خونه با خودمون از این رستوران غذا سفارش میدیم هزینه اش کمتره و آخر ماه از حقوقمون کسر میشه. یه روز از این پنج روز منوی غذا فست فوده. من هر بار یه ماموریتی برام پیش میومد و هیچ موقع نشده بود که واسه روز فست فود شرکت باشم یا هر بار خودم غذا داشتم و هر بار که بچه ها داشتند فست فود میخوردند من مدام میگفتم بهبه چه بویی، یا طعم غذاها رو میپرسیدم از بچه ها و. تا اینکه این هفته اتفاقی من غذا نداشتم، شرکت هم بودم و با ذوق و شوق فست فود سفارش دادم و کلی خوشحال بودم که بعد از مدت ها حسرت بوی ساندویچ و پیتزا امروز میتونم خودم امتحان کنم. ( منظورم اینه که تو شرکت و از این رستوران اولین بار بود که فست فود سفارش میدادم طبیعتا تو عمرم فست فود خوردم.)

موقع ناهار رسید و من ساندویچ سفارشیم رو برداشتم و نشستم پیش همکارام. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ بله تمام اون همکارام که تا هفته ی پیش غذای فست فود میخوردند این بار که غذای خونگی آورده بودند رو کردند به من و گفتند وااای فست فود میخوری؟ نخور اینارو! فست فود آشغاله! و من؟ با دهن باز بهشون خیره شده بودم. شاید تو این جملات نتونم بگم دقیقا میخوام چی بگم ولی واقعا میخوام سعی کنم و بگم جوهره ی کلامم اصن بحثای خاله زنکیه دیدی چی گفت و آره اون اینو گفت و من اینو گفتم نیست. منظورم از نوشتن اینه که من تا هفته ی پیش که جای اونا بودم حسرت میخوردم ولی اونا که الان جای من بودند نه تنها حسرت نخوردند بلکه کار خودشونو قبول داشتند و اعتماد به نفس کاریو که انجام می دادند رو داشتند.

امروز برای اولین و آخرین بار به معنای واقعی کلمه معنی قدردان داشته های خودم بودن و اعتماد به نفس داشتن رو فهمیدم و حتی مطمئن شدم که این دو کلمه دقیقا در ارتباط تنگاتنگ با همدیگه هستند.

من تا الان واسه این قدر داشته هامو داشتم که همش با خودم میگفتم خب ببین خیلیا اینارو ندارند و در حسرت همین هایی هستند که تو داری پس قدرشان را بدون.

اما از امروز به بعد برای این قدر داشته هامو دارم که همینی که هستم را میخوام و دوست دارم  اون هم از صمیم قلبم و از ته وجودم. تا آخر عمرم دیگه نه خودم رو جای کسی خواهم گذاشت نه حتی ثانیه ای می خوام چیزی که دیگران دارند رو داشته باشم بلکه با تمام وجودم همین چیزی رو که دارم و هستم را عاشقانه دوست دارم و با تمام وجودم پاش میایستم. 

معنیه خودت رو دوست بدار و اعتماد به نفس داشتن و دانستن قدر داشته ها امروز برای همیشه واسه من معنا پیدا کرد. 

 

 


واقعا دنیا قبل از اینستاگرام چه شکلی بود؟ گاهی که میخوام فکر کنم اینستاگرام هیچ فایده ای نداشت و فقط وقت تلف کن بود یادم میوفته به اکانتای اینستاگرامرایی که مثل بلاگر مینوشتند و من با کلی سبک زندگی جدید آشنا شدم. اینکه تازه فهمیدم عه اینجوریم زندگی میکنند آدما عه اونجوری هم میشه و همین طور که میخوام به این نتیجه برسم که من خیلی از اینستاگرام چیز یاد گرفتم به این فکر میکنم که کدومه اینا سبک زندگیه من یا نگاه منو به زندگی عوض کردند؟ و در جواب تمام این سوالاتم باید بگم هیچ کدوم! 

من هنوز همون آدمم با همون سبک زندگی و همون دیدگاه به زندگی و اگرم تو این پنج سال چیزی در من عوض شده باشه فقط به خاطر تجربیاتی بوده که تو دنیای واقعی داشتم و دنیا بزرگترم کرد! 

بعد از اینکه خوب دقت کردم دیدم تنها اکانتایی به من کمک کردند و راهنمای من بودند که من خودم قبلا اون ویژگی هارو داشتم و تو اون زمینه ها فعالیت داشتم و یا جدیدا با تجربه تو دنیای واقعی بهش علاقه مند شدم و حالا به خاطر اینکه بیشتر بخوام بدونم اومدم اینستاگرام  اکانتای مرتبط رو پیدا کردم و ازشون درباره اون موضوع مورد علاقه ام اطلاعات بیشتری بدست آوردم. همین.

خلاصه نتیجه ای که بهش رسیدم اینه  که اینستاگرام هیج ارزش افزوده ای نداره و همون اطلاعات را با کمی سرچ بیشتر توی سایت های ایرانی و خارجی و یا یو*ت *ی * و* ب میشه پیدا کرد و درباره اش بیشتر دونست. اما در عین حال زندگی ما دو بخش "واقعیه بدون تکنولوژی " و "واقعیه با تکنولوژی" داره ( مجازی به نظرم کلمه ی مناسبی نیست) که خیلی خوبه بتونیم هر دو رو داشته باشیم و توی هر دو دنیا دوستای خوبی برای خودمون پیدا کنیم و اگه تجربه ی مفیدی در زمینه ی تخصص و علاقه مندیمون داریم در اختیار بقیه بذاریم تا شاید اگه کسی علاقه اش تو حوزه ی علاقه مندی های ما بود و به پیج ما رسید دو تا اطلاعات جدید و خوب و مفید یاد بگیره. 

فی*س بو* ک ، تل* گرا*م و هر شبکه ی اجتماعی دیگه ای هم قطعا میتونه به درد بخوره و اینا همشون دنیاهای واقعی هستند که اجازه میدن با تکنولوژی به آدمای اون سر کره ی خاکی و یا شمال و جنوب و شرق و غرب کشور خودمون به راحتی دست پیدا کنیم. پس خیلی اشتباهه که فکر کنیم مفید نیستند. 

قسمت اول زندگی قبل از اینستاگرام 

 


من تا 27 سالگی نمی دونستم زندگی بقیه ی مردم چه شکلیه. رندگی خودم را میکردم، مسیر خودم رو میرفتم و سرگرم تلاش کردن برای رسیدن به خواسته هام بودم. اما از وقتی اینستاگرام اومد انگار دنیا کلا یه جور دیگه شد. یادمه همون چند ماه اول اومدن اینستاگرام منه عاشق تکنولوژی پیداش کردمو یه اکانت ساختم. اوایل اصن نمیفهمیدمش. که چی؟ همین جوری یه سری عکس بذاری؟ از غذا مثلا. از خودت. یادمه عکسای اکانتای دیگه رو هم که میدیدم خیلی ناشیانه و ابتدایی بود. برام جالب بود. اوایل همه ی عکسایی که میدیدم مثل هم بود. همه ی سالها یک شکل بودیم و یک شکل زندگی میکردیم. بدون اینکه از خونه ی همدیگه بدونیم ولی شکل زندگیامون یه جور بود. حتی اولین اکانتی که فالو کردم جی لو بود و اونم عکساش خیلی ابتدایی و معمولی بود و حتی کپشنی هم نداشت. خلاصه تو همون روز اول اینستاگرام جذابیتشو برای من از دست داد. به جز افکتای قشنگی که داشت و من مدام عکسامو با افکتاش جلا میدادم کاربرد و جذابیت دیگه ای واسم نداشت. تا اینکه یادمه شب امتحان ترم اول ارشدم بود که اتفاقی اکانت الناز شاکردوست رو دیدم و بعد از یکی دو ساعت خودمو غرق عکساش پیدا کردم با احساسی پر از حسرت و ناامیدی و انگار که من از زندگیم هیچ لذتی نبردم و چقدر دنیای اون رنگی تر بود و دنیای من نه. وقتی به خودم اومدم و خودمو اینطوری پیدا کردم بلافاصله اینستاگرام رو از روی گوشیم آنیستال کردم و حواسمو جمع و جور کردم و نشستم سر درسم. 

من از بین تمام شبکه های اجتماعی فقط عاشق وبلاگم بودم. وبلاگ نویسی منو با ذهن آدما و طرز فکرشون آشنا میکرد. من با سر و وضع زندگیشون و ادا و اطوار و مهمونی رفتنشون آشنا نمی شدم. من فکراشونو میخوندم و اگه متفاوت بود ازشون یاد میگرفتم.

از اونجا که هیچ خواهر برادر و پدر مادری که بالاسرم باشه نداشتم و هیچ تجربه ای از دنیای بیرون خودم نداشتم و یه عمر فقط درس خونده بودم و نمیدونستم زندگی غیر درس و دانشگاه دقیقا چه شکلیه وبلاگ خونی به من درس زندگی و ارتباط برقرار کردن میداد و مثل یه دوست برام بود به علاوه که با نوشتن از روزمرگی هام و دونستن نظرات دیگران هم، خودم بهتر خودمو میشناختم.

این چند روز داشتم به این فکر میکردم که ما قبل از اینستاگرام چجوری زندگی میکردیم؟ زندگیامون چه شکلی بود؟ میشه گفت بدترین اتفاقی که تو عصر ما افتاد همین اختراع اینستاگرام بود؟ از من بپرسن میگم . باید مفصل درباره اش بنویسم.  

قسمت دوم زندگی قبل از اینستاگرام 


یک ماهی هست که  دارم تو دوره ی *تایم کوچ شرکت می کنم و این هفته در مورد باورهای محدود کننده یاد گرفتم. گفتم شاید بد نباشه اینجا هم بذارم. 

باورهای محدود کننده عبارتند از : 

 

1 - پرتوقعی و انتظار

A) انتظار خود را از انتظار احساسی به انتظار عقلانی تبدیل کنید. تائید طلبی یه باور سمی هست که ما داریم باید ازش دست برداریم.

B) باور کمال گرایی. باید بپذیریم ما نمیتونیم تو تمام حوزه ها پرفکت و توانمند باشیم مگر اینکه عمر نوح داشته باشیم! و این باور نمیذاره که من از زمان لذت ببرم. ما باید یک سری از کارهای خود را واگذار کنیم.

C) باور اینکه جهان باید با من خوب رفتار کنه. اینو باید قبول کنیم که ما جهان منصفانه ای نداریم. والسلام. ما باید برای خودمون پلن B  و پلن  C  داشته باشیم که اگه ضد حال خوردیم بتونیم راهمونو ادامه بدیم. 

D) باورهای دیگران دقیقا باید مثل باورهای من باشه. هر کسی باور و ارزش خود را داره. به ارزشهای دیگران باید احترام بگذاریم. 

F ) باور اینکه یه سری افراد شروری وجود دارند و باید به شدت تنبیه شوند. به جای این فکر هر روز 10 دقیقه برای رشد خودتون برنامه بذارید. من چکار میتونم بکنم که روی بقیه و روی دنیا و جامعه ای که در اون زندگی میکنم اثر خوب بذارم؟

E ) باور اینکه من اگه شکست بخورم یعنی من یه آدم بدبختم. ما باید بفهمیم در طول شبانه روز چه دیالوگایی رو داریم به خودمون میگیم. بدونید این دیالوگا سرنوشت زندگی مارو رقم میزنه. ما باید مفهوم و فرهنگ شکست رو با تجربه جایگزین کنیم. ما تجربه میکنیم نه اینکه شکست میخوریم. ما وقتی این باور رو در خودمون ایجاد کنیم سیستم مغزیمون شروع به کار میکنه و میگه من الان چکاری میتونم بکنم و دنبال راه حل میگرده.

G ) ما وقتی نشتی انرژی داریم در روز، دیگه فرصتی برای خودمون نداریم، انرژی نداریم برای رشد خودمون بذاریم پس باید دنبال سورس انرژی باشیم. استراحت هدفمند، کتاب خوندن، ورزش کردن، فیلم دیدن و اینا منبع انرژی هستند. باید نشتی های انرژیمونو پیدا کنیم و ازشون دوری کنیم. مثل آدمایی که انرژیمونو میگیرن، یا اخبار بد، یا فکرای منفی و .

H ) باور اینکه اگه من به چیزی که میخواستم نرسیدم مقصر دیگرانند! اگه من سریع از کوره در میرم. این فیلتر رو یه بار شناسایی کنم و ببینم من کجارو دارم اشتباه میکنم؟ من باید این فیلترای خودمو اصلاح کنم، هواگیری کنم. 

 

2 - گاهی ما استاد فاجعه پنداری و وحشتناک دیدن واقعه هستیم. 

A ) باید سعی کنیم زندگی در لحظه رو تجربه کنیم نه اینکه همش نگران و آماده ی از دست دادن هام باشم. 

B) باور اینکه برای هر مشکلی قطعا فقط یه راه حل قطعی وجود داره و اگه نتونم اون راه حل رو پیدا کنم دیگه تمومه و من بدبختم. برای هر مشکلی هزاران راه حل وجود داره. باید خارج از جعبه فکر کنیم.(Think Out Of The Box) باید ذهن خلاق داشته باشیم و راه حل های مختلف رو امتحان کنیم. باید رشد کنیم و فکرهای جدید رو در خودمون ایجاد کنیم. 

C ) باور اینکه گذشته ی من صد در صد روی اتفاقات الان و آینده ی من تعیین کننده ی نهاییست.  گذشته، گذشته. شاید اثر گذار باشه اما تعیین کننده نیست. باید حواسمون باشه یه سری چیزها از بچگی ممکنه در ذهن ما شکل گرفته باشه اما ما آزادی انتخاب داریم. ما یک زندگی بیشتر نداریم و در همین زندگی باید رشد کنیم و تجارب مختلف رو در خودمون رشد بدیم. 

3 - سطح پائین تحمل ناکامی

4 - کم ارزش دیدن خودمون

 

 * توصیه میکنم حتما کانال تلگرام (https://t.me/TimeCoach) و اینستاشو (time_coach) هم دنبال کنید و فایلا و آموزش هاشو گوش کنید. عالیه. 

پی نوشت: این متن خلاصه فایل صوتی ایشون تو کانال تلگرامشونه با عنوان : برنامه کوله پشتی؛ شب هفتم  (باورهای محدودکننده و غیر عقلانی)

 


اینکه تو مدام در معرض حملات کسی باشی که خیلی در برابرش صداقت و حسن نیت داری و هیچ مشکلی باهاش نداری و اساسا هیچ فکر بدی نسبت بهش نداری خیلی غم انگیز و آزار دهنده است. بهتره بگم آزار دهنده. این توصیف دقیق تره. من بارها تو این وضعیت قرار گرفتم و خیلی اندوهگین شدم از اینکه مشمول رفتاریم که حقم نیست. اما از یه جایی یه دفعه انگار که یه سیلی میخورم متوجه میشم که چه راحت روح و روانمو در اختیار یه آدم روان پریش و بی ارزش گذاشتم که منو بکنه سیبل هدف و عقده های خودشو روی من خالی کنه. حالا که میبینه زورش به آدمای دیگه نمیرسه ولی انگار من دیوار کوتاه ترم و میبینه حسن نیت دارم نسبت بهش آزار میده.

در مورد کارم دارم حرف میزنم. همکارایی که خیلیاشونو حتی تا همین چند وقت پیش دوسشون داشتم، هواشونو داشتم و نیتم برای هر کار و رفتاری که در قبالشون انجام میدادم خیر بود. اما مدام در معرض بی احترامی های تموم نشدنی و فرقی که بین من و بقیه میگذاشتند بودم. تا اینکه به خودم اومدم. و دیگه اجازه ندادم. امروز اون روز بود.

 


 

آقا من خیلی جذب موضوعاتی که مملیکا و آقای تایم کوچ درباره اش صحبت میکنن شدم. هر هفته حتی شده از خستگی نایی در بدن ندارم ولی حتما گوش میدم. دیشبم همینطور که تو تختم ولو شده بودم گوش دادم. 
خب این قسمت به نظرم خیلی صحبتا کاربردی بود و تو یه زمان محدود درباره ی چهار پنج تا مورد اساسی صحبت شد. موضوع کلا راجع به حواس پرتی های کوچیک و بزرگی که دورمونه بود و اینکه چجوری بتونیم خودمونو جمع و جور کنیم بود.
آقای تایم کوچ میگه یک ساعت اول زندگی در روز رو ( از وقتی چشممون باز میشه نه وقتی از تخت بیرون میایم) هر گونه شروع کنیم کل زندگیمان در طول روز همونه. نمیگیم خوبه یا بده میگیم همونه‌. پس این نشون میده این یه ساعت اول چقدر مهمه چجوری بگذرونیمش.
مملیکا میگفت آقا شب میخوابید گوشی رو با فاصله بیشتر از دو متر از خودتون بذارید.  تعریف میکرد تو یکی از سفرهایی که رفته بوده و مهمون یه خانمی بوده خانمه تاکید میکرده که موقع غذا خوردن گوشی اطرافشون نباشه تا با انرژی مثبت و آرامش غذا بخورند. حالا این قضیه به غیر از اینکه برای سلامتی ما خوب نیست که هنگام خوابیدن گوشی کنارمون باشه باعث میشه هم شبا تا دیروقت با گوشی خودمونو سرگرم کنیم و مدام بریم سرش هم صبحمونو دوباره با گوشی شروع کنیم و همون قضیه ی یک ساعت اول و .
مورد بعدی این بود که آقای تایم کوچ میگفت دقت کردید ما بعضی روزا چقدر خسته ایم در صورتیکه ممکنه اصن کار زیادی هم نکرده باشیم؟ در صورتی که همونطور که میدونیم بدن ما واسه کارای سخت تر از اینا ساخته شده. انسان های اولیه و یا حتی تا چند دهه ی گذشته آدما برای رفع نیازهای روزانه اشون باید کلی کار بدنی سخت میکردند و اتفاقا میتونستند هم. سنگ جابجا میکردند. مسافتهای طولانی بار سنگین حمل میکردند و . پس این خستگی بدنی حتی با وجود اینکه کار خاصی ما در طول روز انجام ندادیم به چی بر میگرده ؟ این برمیگرده به این که ما وقتی در طول روز همزمان چند تا کار رو با هم انجام میدیم، مغز ما که محلش پشت پیشانیه ماست و بهش میگن مغز جدید، مدام میخواد سوئیچ کنه بین کارایی که شما بهش میدید و انرژی بسیار زیادی از شما میگیره. مدام باید توقف کنه و دوباره شروع کنه. برای این نکته مملیکا یه مثال جالب زد از دانلود تو اینترنت. حتما تجربه اشو داشتید وقتی یه فایل ده مگابایتی رو دانلود میکنید مثلا سه دقیقه زمان میبره ولی وقتی پنج تا فایل دو مگابایتی همزمان دانلود میکنید بیشتر از اون زمان میبره. دقیقا همون کارکرد مغز ما. مغز ما هم وقتی مدام باید بین چند تا کار سوئیچ کنه انرژی زیادی از بدن میگیره و این میشه که ما متوجه میشیم با اینکه کار خاصی انجام ندادیم ولی خیلی خسته شدیم و این برمیگرده به همون جنگل حواس پرتی این روزا و اینکه ما باید حواس پرتی های اطرافمون رو آروم آروم بشناسیم و ازشون دوری کنیم. 
 مورد بعدی دقیقا در راستای تکمیل مورد قبله. چجوری؟ حالا براتون میگم. مورد بعدی این بود که هر روز کارایی که انجام میدیم را بنویسیم. آخ که این مورد اصلا خوراک منه. چون سر کار من، مدل کارکرد حساب کردنمون بر اساس تایم شیته (تایم شیت روشی است برای ثبت و پیگیری میزان زمانی که هریک از کارکنان روی فعالیت و یا پروژه‌ای خاص و یا برای مشتری مشخصی صرف می‌کنند. این اطلاعات می‌توانند روی کاغذ و یا یک فایل اکسل جمع‌آوری شوند). ما هر روز از صبح که شروع به کار میکنیم باید بنویسیم که چه کاری و چه مدت انجام دادیم و پایان هفته برای مدیر عاملمون بفرستیم. برای همین این یه مورد رو من خودم میفهمم که چقدراین کار به آدم کمک میکنه که بفهمه در طول روز تایمشو صرف چه کارهایی کرده و مدام خودشو اصلاح کنه چون متوجه میشه که مثلا اصلا ضروری نبود یه کاری رو انجام بده و در عوض مثلا کار اصلی رو پشت گوش انداخته یا اگه زمان زیادی پرت کاری داشته میتونه کمتر وقت تلف کنی کنه. این همون چیزی بود که بهتون گفتم در تکمیل مورد قبله. نوشتن کارهای روزانه در آخر هر روز باعث میشه یواش یواش حواس پرتی های کوچیک و بزرگه اطرافمون رو بشناسیم و ازشون دوری کنیم.
 می بینید؟ ما داریم همش درمورد زمان حرف میزنیم. این یعنی داریم تاکید میکنیم که تو عصر جدید سرمایه ی آدمی وقتشه! تو این بلبشوی خبری و اقتصادی و حمله ی شبانه روزیه نوتیفیکیشن های شبکه های اجتماعی و چه میدونم ترافیک و . مهم ترین کاری که ما باید بکنیم اینه که از وقتمون درست استفاده کنیم و اونو هدر ندیم. 
و مورد آخر که از همه مهمتر و برای من جدید بود این بود که روزتون رو با این جمله شروع کنید: امروز من میخوام با انجام چه کارهایی بهترین ورژن خودمو به دنیا عرضه کنم؟

آقای تایم کوچ میگفت اگه طرز نگاهمون به دنیا فقط گرفتن باشه هیچ وقت نمیتونیم رشد کنیم. ما جایی شروع میکنیم به رشد که این فلش بیرون به داخل روعکس کنیم و از درون به بیرون خروجی بدیم. طرز نگاه ما به زندگی و این دنیا باید این باشه که کاری برای بهتر شدنش انجام بدیم. حتی شده یک قدم.


زیاد شنیده بودم جمله هایی مثل  " آرامشی که اکنون دارم مدیون انتظاریست که از کسی ندارم" یا تنها راز خوشحالی اینه که از کسی انتظار نداشته باشید. این اواخر هم که صحبتای دکتر هلاکوئی را می شنیدم توی تمام گفتگوهاش این جمله رو تکرار میکرد و من هر بار با خودم میگفتم آره خب میفهمم منظور این جمله چیه ولی مگه میشه آدم یکی که اصلا ازش توقع نداره و جز خوبی بهش هیچ کاری نکرده بهش بدی کنه اینم اصلا ناراحت نشه و بگه من انتظاری ندارم! اصلا مگه میشه تا این حد آدم اجازه بده هر کسی هر رفتاری دلش خواست باهاش بکنه و هر کاری با زندگیش بکنه و بعد بگه من انتظاری ندارم! 

جوابش رو بعد از سال ها فهمیدم. 

نقش قربانی بازی نکنیم و اجازه ندیم هیچ کسی، هیچ فکری، هیچ رفتاری این حس رو توی ما بوجود بیاره. مؤدبانه رفتار کنیم. خودمون رو بازیچه قرار ندیم، بلکه مدیریت امور رو تو دست خودمون بگیریم. 

حتی اگه فکر میکنیم پدر و مادرمون تو بدبختی ما و تو به جایی نرسیدن هامون و از دست دادن هامون نقش داشتند، دیگه از پدر و مادر که به آدم نزدیک تر نیست؟ باز هم به روی خودمون نیاریم و مؤدبانه رفتار کنیم. اینکه بخوایم ضجه مویه کنیم یا مدام داد و فریاد راه بندازیم یا تو روشون بیاریم یا قصد تلافی کردن و انتقام گرفتن باشیم. فقط شآن خودمون رو پائین میاره.

وقتی حقمونو سر کار میخورند. وقتی تو پیاده رو بهمون تنه میزنن. وقتی هر کاری میکنند که ما فکر میکنیم این حق ما نبوده و جواب خوبیهامون نبوده و انتظارشو نداشتیم. به این فکر کنیم که زمین خوردن ما تقصیر ما نیست اما بلند نشدنمون چرا. هیچ دلیلی نداره بخوایم خودمونو بخوریم و یا ناراحت کنیم و بخوایم تلافی کنیم. مؤدبانه رفتار کنید. کسی که تنه زده و معذرت خواهی نکرده  را با داد و بیداد و مقابله به مثل کردن نمیشه درست کرد. غیر اینکه این کارا خودمونو کوچیک میکنه. یادمون باشه با خوک کشتی نگیریم. یا مدام گفتن اینکه تقصیر توعه یا تو فکر و خیالمون دیگری رو مقصر بدونیم فقط شآن خودمونو پایین میاره و رفتار مودبانه ای نیست. ما رو به شکل یه قربانی درمیاره. یه آدم ضعیف که هر کسی میتونه از راه برسه و یه لگد بهش بزنه و بره. 

اگه حقمونو سر کار میخورن و میدونیم باند و باند بازیه و ما می دونیم که اگه درباره ی این موضوع با هر کسی صحبت کنیم هیچی درست نمیشه تازه به "اونی که باید" فیدبک دادیم که به هدفش رسیده و راهو داره درست میره بهتره سکوت کنید و تو سکوت کارتون رو پیش ببرید و به بهترین جاها برسید. از تمام علم و دانشتون استفاده کنید و خود توانمندتونو به همه نشون بدید. یادمون باشه خودمونو به در و دیوار نکوبیم. 

مخلص کلام اینکه اگه تشخیص میدیم صحبت کردن ما طرف رو متوجه اشتباهش نمیکنه و از اتفاق مجددش جلوگیری نمیکنه، اگه فکر میکنیم عمدی در کار بوده و اصلا طبق نقشه ی از پیش تعیین شده قرار بوده با شما این رفتار بشه و چیزی نیست که بتونید به کسی اعلام کنید، اگه فکر میکنید مربوط به گذشته هاست و نادانی یه سری آدم و الان هر چقدر سر این موضوع صحبت کنید چیزی تغییر نمیکنه، سکوت کنید و انتظار هیچ فرشته ی نجات و تغییر دهنده ای و تغییر شونده ای نداشته باشید. 


شش ماه دیگه از سال مونده و من دوباره دست به کار شدم برای چک و تیک کردن لیستی که اول سال برای خودم نوشتم. اینکه چند تا از اون کارها و هدف ها و خریدها انجام شده و چه چیزهایی رو میخوام به این لیست اضافه کنم؟ امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگه از حرف هیچ کسی ناراحت نشم، هیچ توقعی نداشته باشم و هیچ چیزی رو گردن کسی نندازم. تصمیم گرفتم عامل باشم ! یعنی وقتی یاد چیزی در گذشته افتادم که اشتباه کردم یا بهش نرسیدم و یا از دست دادم اونم به خاطر ندانم
یکی از مهارت هایی که تو این چند سال یاد گرفتم مهارت متقاعد سازی بود! من قبلا حتی نمیدونستم چنین چیزی وجود خارجی داره و فقط میدیدم بعضی آدما میتونن نظر منو عوض کنند و من بهشون اعتماد میکنم و کاری که میگن رو انجام میدم اما حرفی که بعضی دیگه میزنن رو نه! فکر میکردم این صرفا یه چیز ارثیه. با خودم میگفتم اونا زبون بازن و مهره ی مار دارن که میتونن به هر چیزی که میخوان برسن و غیر این نمیتونه باشه! اما بعد از چند سال کار کردن روی پروژه های مختلف متوجه شدم باید این
قبل از عید بود که دنبال یه لیست از سریال های پیشنهادی میگشتم و بالاخره بین نقد های مختلف سریال House of cards چشمم رو گرفت. میدونستم حداقل دارم هفت سال دیرتر میبینم ولی با دیدن قسمت اولش فهمیدم حتی بعد از این همه سال هم باید دیدنی و جذاب باشه! اما چیزی که به مرور منو به سمت این سریال کشوند و شدم طرفدار پر و پا قرصش سکانسی بود که تو هر اپیزود فرانسیس و کلر میرفتند تو بالکن یا مینشستند لب پنجره و یه بطری ش*ر*ا*ب رو با هم میخوردند و سیگار میکشیدند و اختلاط
تو این مدت که دور کار بودم باعث شد خیلی بیشتر با خودم تنها باشم و زمان بیشتری برای فکر کردن داشته باشم. چند وقت پیش بود که مامانم گفت من دقت کردم تو این چند ماه اخیر خیلی خوشحال تری. و گفتم آره خودمم دارم به همین فکر میکنم. خیلی آروم تر و خیلی خوشحال ترم. پوستم خیلی شفاف تر شده، پای چشمام که تو این چند سال برام عادی شده بود تو عکسا ببینم گود افتاده و خسته است برگشته به حالت عادی و کلا بیشترین تاثیرش همون خوشحال تر بودنه که برای خودم خیلی پر رنگ بوده.
نمی دونم چرا اصلا حس خوبی نسبت به این نوشته ندارم. شاید چون سنم بیشتر شده و واقعا دوست دارم مستقل باشم و شرایط اقتصادی این فرصت رو بهم نمیده. تلخ تر اینکه مخاطبین این ع پسرای شاغل هم نسل من دهه شصتیا و یا دهه هفتادیا هستن که همه حداقل بالای 25 سال سن دارند و هنوز نتونستند مستقل باشن که البته یکی از مهمترین دلایلش هم باز، برمیگرده به شرایط اقتصادی. و تلخ تر از اون کامنت هایی بود که زیر این پست میخوندم! اینکه وای مامان من با بشقاب میوه میاد تو اتاقمو
هر پادکستی هم قابل شنیدن نیست و حرف جدیدی نداره واسه زدن. لااقل من دوس دارم اگه تایمم رو میذارم یه چیز جدید یاد بگیرم نه همون چیزایی که میدونم این بار با جزئیات و یا آب و تاب و افکت و آهنگ دوباره برام تکرار بشه. تو این پست می خوام یکی از اون پادکستایی که خیلی دوسش دارم و هر بار بی صبرانه منتظر انتشار اپیزود جدیدش هستم معرفی کنم. پادکست "رادیو ماجرا". پادکست رادیو ماجرا هر قسمت با یه اهل سفر یا اهل طبیعت صحبت میکنه و با هم کلی گپ با حال در مورد سفرهای هیجان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطرات من و حدیث کساء